یک سری نقاط درخشان در زندگی ما آدمها هست که در همان زمان و مکانی که بوده اند، درخشانند. اگر یک ذره جابه جایشان کنی، کش شان بدهی، بزرگشان کنی، جمع و جورشان کنی یا هر دستکاری دیگر، به مانند قبل، ارزنده نخواهند بود. آن نقاط درخشان، اشتباهات شیرین ما هستند. خاطراتی که ما را آزرده اند، به پای آنها گریه کرده ایم، خودمان را رنجانده ایم و در کنار این دلگیری ها و دلخوری ها، به همان اندازه خندیده ایم، رقصیده ایم و شوخی کرده ایم. خاطرات گرم و زنده و پرشوری که اشتباهات زیادی در دلشان داشته اند. اشتباهاتی که کاملا به جا و به موقع بودند. گریه هایی که باید به جا می آوردیم تا در روزهای آفتابی بتوانیم لبخند بزنیم. سوء تفاهم هایی که باید پیش می آمد تا همدیگر را بهتر بشناسیم. بی حوصلگی هایی که باید می بود تا قدر لحظه هایمان را بیشتر بدانیم.
برخی آدم های خاطرات ما و اتفاقاتی که با آنها رقم زده ایم، اشتباهاتی اند که باید رخ می دادند تا اینی که هستیم، بشویم. اشتباهات شیرین، دلچسب و گرامی که باید قدردان آنها بود. باید "خود"ی که آن موقع، مرتکب آن اقدامات بود را پرستید، دوست داشت و در آغوش گرفت. نباید خودمان را به خاطر تجربه کردن آنها، سرزنش کنیم. و نیز نبایست خودمان را برای از سر گذراندن آنها، مقصر بدانیم.
ما آدمهای توقف ناپذیری هستیم، که از همان ابتدا، در جاده ای بی نهایت قرار داده شده ایم. ما را برای سکون نساخته اند. نمی توانیم و نمی شود در یک خاطره ماند. چیزی است به نام زمان که می گذرد، که می رود، که ما را با چاره و بی چاره، سوار کالسکه اش می کند و از تمام خاطراتی که رقم می زنیم و تمام آدمهایی که روزی به آنها برخورد کرده ایم، دور می کند. اما این دوری، به معنای بی ارزشی، نادیده گرفتن یا بی قدر دانستن شان نیست.
ما این تجربه ها را پشت سر نگذاشته ایم که به آنها پشت پا بزنیم. ما حتی توانایی فراموش کردن شان را هم نداریم، این خاطرات چسبناک همیشه در جایی از حافظه ما حضور دارند و گاهی فقط یک اشاره، یک تلنگر، یک گریز آنها را دوباره در نظرمان زنده و درخشان می کند. آنگاه است که دلمان، هوای گذشته می کند و دوست داریم در هوای شفافی که می دانیم چگونه رخ داده، تجربه شده و گذشته است(وضعیتی که نسبت به آن تسلط بیشتری داریم تا حال)، با آسودگی نفس بکشیم.
اما به هر حال قدردانی از گذشته، به این معنا نیست که بخواهیم دوباره به آغوش گرم وسوسه انگیزشان برگردیم، نه؟
من یکی که تمام شجاعتم را جمع کردم تا از آن لحظه ها به درنگ و تامل، عبور کنم؛ چرا باید دوباره دردسر یک حضور تکراری جانفرسا را به جان بخرم؟ مگر نه اینکه خاطره هایمان به ما اجازه داده اند، از آنها عبور کنیم تا به "خود رشد یافتهمان" برسیم؟ اگر بخواهیم درجا بزنیم و به گذشته برگردیم، تنها به خاطرات مان، خیانت کرده ایم.
گفتم که آن نقاط درخشان، تنها به خاطر "آنجا بودن" شان درخشانند. کشدار کردن حضورِ یک خاطره، تا زمان حال، نه تنها امروزمان را می گیرد، دیگر گذشته ی قابل اعتنایی هم برایمان باقی نمی گذارد. تنها یک روح شناور در زمان، باقی می ماند که نمی داند از کجا آغاز کرده و در این جاده بی انتها، به کجا خواهد رفت.
آدم های قدیمی و صمیمی خاطره هایمان نیز به خاطر حضور به موقع شان، ستودنی بوده اند. و حضور به موقع، محدود به همان "موقع" است. همان وقت و همان ایام. قدردانی و احترام به آنها، به این معنا نیست که دلمان می خواهد، روابطمان را از نو سر بگیریم. به این معنا نیست که دوباره می خواهیم همان اشتباهات را تکرار کنیم. اشتباهی که تکرار می شود، دیگر در دفعه دوم شیرین نیست، بلکه تلخی حماقت باری با خود حمل خواهد کرد.
نوشته حورا رضامحتشم