بلاگ

آخرین مطالب علمی و آموزشی پرتو اندیشه

نویسنده: شهریار شهیدی 

در یکی از شبهای سرد و تاریک زمستانی در دیماه تا دیر وقت در اتاق کارم تنها مشغول کار بودم. ساعت از نه گذشته بود و آخرین مراجع دقایقی پیش دفترم را ترک کرده بود.  مرد جوانی هم که به عنوان منشی با دفتر ما همکاری می کرد، چون راهش دور بود، یکی دو ساعتی می شد که دفتر را ترک کرده بود. من شدیداً احساس خستگی می کردم. از صبح زود در کلاس های درس دانشگاه حضور یافته و سپس پشت سر هم در جلسات روان درمانی شرکت کرده بودم. هنگام ترک دفتر پالتوی بلند از جنس ماهوت بر تن، تمام چراغ ها را خاموش کردم و کلید را در فقل در گذاشتم که ناگاه به خاطر آوردم سوویچ ماشین را فراموش کرده ام. بدون این که زحمت روشن کردن چراغ ها را به خود بدهم، با استفاده از کورسو نوری که از خیابان می تابید، خود را به میز کارم رساندم، سوویچ را برداشتم و با عجله به سمت در برگشتم که ناگهان با صدای متلاشی شدن چیزی که با سطح سخت زمین برخورد کرد، بر جای خود میخکوب شدم. قبل از این که چراغ را روشن کنم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده. فهمیدم که پالتوی ضخیم و بلند من به تندیسی از جنس سرامیک به شکل کبوتری زیبا که به رنگ آبی لاجوردی بود و همسرم به مناسبت افتتاح کلینیک پرتو اندیشه چند سال قبل برایم خریده بود، برخورد و آن را واژگون کرده است. این بار با تامل و بدون عجله، کلید برق را روشن کردم و با قطعات تندیس متلاشی شده روی زمین روبرو شدم. مجسمه به دهها قطعۀ کوچک و بزرگ تبدیل شده بود. از این واقعه بسیار متاثر شدم زیرا تندیس کبوتر برایم ارزش عاطفی داشت. به هرحال، قطعات شکسته شده را با جارو و خاک انداز جمع کردم و در حالی که حلقه ای از اشک را در چشمانم احساس می کردم، قطعات را در سطل زباله ریختم و از در کلینیک بیرون زدم. فردای آن روز و تا چندین روز بعد از آن، جای کبوتر لاجوردی روی میز اتاقم خالی بود.

من با شکسته شدن اشیاء در زندگی خود نا آشنا نیستم. در دوران کودکی تقریباً همه اسباب بازی های خود را یا می شکستم یا دیگران آنها را می شکستند. یا من اسباب بازی های دیگران (به خصوص عروسکهای خواهرم ) را می شکستم.  مهمترین خاطرۀ من از شکسته شدن و شکستن به نیم قرن پیش برمی گردد. کودکی ده ساله بودم. تابستانها صبح مادیان کهر را زین می کردم و به تاخت فاصلۀ چند کیلومتری تا خانۀ مادربزرگ مادریم که در روستای مجاور قرار داشت را طی می کردم.  خانۀ اربابی که مادر بزرگ در آن زندگی می کرد، خوض بزرگی داشت و من معمولاً مدتی در کنار آن حوض بازی می کردم. یک روز هنگام ورود به خانه، مادر بزرگ را دیدم که یک گوی بزرگ بلورین را در دستان خود گرفته بود و وقتی چهرۀ شگفت زدۀ مرا دید، گوی بلورین را با لبخند آن در میان دستان من جای داد. چقدر سنگین بودً! انتظارش را نداشتم ولی با اندکی جا به جایی توانستم تعادل خود را حفظ کنم. مادر بزرگ توضیح داد که این گوی را پدرش از پاریس، هنگامی که همراه مرحوم مظفرالدین شاه به آن شهر سفر کرده بوده برای خانواده به ارمغان آورده بوده. سپس گفت که "این گوی جادویی است. اگر ان را در آب بیفکنی، مثل چوب پنبه روی آب می ماند." آنگاه با لبخندی مهربان گفت "اگر می خواهی آن را امتحان کنی، می توانی." و من شتابان به حیاط خانه رفتم و گوی بلورین را با تردید و به زحمت درون حوض انداختم. مادر بزرگ راست می گفت. گوی در میان آب تیرۀ خوض فرو رفت و لحظاتی ناپدید شد به طوری که گمان کردم دیگر آن را نخواهم دید. ولی زمانی که با ترس و اندوه به چهرۀ خندان مادر بزرگ خیره شدم، دیدم که به حرکت چشم و صورت  دارد توجه مرا به پشت سرم جلب می کند. سر برگرداندم و گوی بلورین را دیدم که بر سطح آب حوض شناور بود. فریاد شادی کشیدم و به زحمت آن را از آب بیرون آوردم. بازی آغاز شده بود. بارها و بارها گوی را درون آب انداختم و هر بار که بر سطح آب ظاهر می شد، تو گویی نخستین بار است که آن را می بینم. غریو شادی و شگفتی و مادر بزرگ که روی پله ها نشسته بود و مرا و گوی مرا تماشا می کرد. نزدیک غروب بود. من خسته شده بودم ولی نمی خواستم دست از بازی بکشم. گوی را در دستان خیس و لرزان خود گرفته بودم و می خواستم این بار از دورتر و با قدرت بیشتری آن را به اعماق ناپیدای آبهای تیره پرتاب کنم. چند قدمی به عقب رفتم و گوی از دستان من رها شد. تو گویی زمان کند شده بود. من حرکت گوی را در فضا به آرامی نظاره می کردم. زمان کش آمده بود. می دیدم و حس می کردم که  گوی بلورین جادویی مسیر دلخواه را به میان آب عمیق حوض طی نمی کند. فهمیدم که فاجعه در شُرُف وقوع است. گوی بلورین فقط یک وجب کم آورد . صدای متلاشی شدن کریستال بر روی سنگ لبۀ حوض وحشتناک بود. ذرات بلور و آب در هوا و در نور خورشید می درخشید. بارانی از بلور و آب و نور در فضا پخش شد.  به مادر بزرگ نگاه کردم. دهانش کمی باز بود و در چشمانش به جز شوک و تعجب، غمی عجیب موج می زد.

مصیبت و آسیب بخشی تفکیک ناپذیر از زندگی انسان است. تار و پود هستی انسان شامل شادی ها و خوشی ها و لذّات زندگی ، و نیز غم ها، ترس ها و ناراحتی ها می شود. تو گویی جنبه های روشن و تاریک زندگی، نه تنها در کنار هم، که تنیده در هم وجود دارد. اما گاه این جنبۀ تاریک زندگی به حدی تاریک و سیاه و سنگین و ناگهانی است که انسان میرا و شکننده تاب تحمل آن را ندارد. گاه ضربه چنان هولناک است که گویی زخم عمیقی از خود بر جای می گذارد که این زخم نه تنها بر جسم و تن که بر روح و روان آدمی می نشیند. این روان زخم ها به سادگی التیام نمی یابند. گاه هرگز کاملاً برطرف نمی شوند. با این وجود برخی انسان های معمولی که در معرض تند باد سهمگین رویدادهایی از این دست قرار می گیرند، بدون این که فضیلت و توانمندی استثایی داشته باشند، با گذشت زمان و علیرغم تحمل رنج و درد بسیار، نه تنها از هم فرو نمی پاشند، بلکه رشد و تعالی را نیز تجربه می کنند. این رشد پس از روان زخم کنجکاوی و حیرت روانشناسان را سالهاست که برانگیخته تا فرآیند و ساز و کار آن را بهتر دریابند.

تدسکی و کالهون (1995) الگویی برای تبیین رشد پس از روان زخم تحت عنوان "الگوی دگرگونی" ارائه کرده اند. این الگو معتقد است که رشد پس از روان زخم نتیجۀ نشخوار ذهنی مفرط از سوی فرد پس از رویدادهای تکان دهندۀ زندگی است. انسان پیش از تجربۀ روان زخم، خصوصیات منحصر به فرد خود را داراست: ویژه گی هایی چون صفات شخصیتی، جنسیت، و پیش فرض هایی دربارۀ نحوۀ کارکرد جهان و اهداف زندگی. یانوف – بولمن در سال 1992 نظریه ای تحت عنوان " نظریۀ فرض های متلاشی شده" ارائه کرد: در بنیادی ترین سطح جهان درونی ما، باورهایی وجود دارد که آنچه ما هستیم را رقم می زند. اگر ما افراد خوبی باشیم (عدالت) و عمدتاً به فعالیت های پیشگیرانه بپردازیم (کنترل)، اتفاق بدی برای ما نخواهد افتاد. تدسکی و کالهون می گویند روان زخم زمانی به وقوع  می پیوندد که یک رویداد مصیبت بار "لرزه بر ارکان جهان فرضی فرد در افکند."   اگر فرد پس از تجربۀ روان زخم، جهان بینی قدیمی خود را حفظ کند و طرحواره های پیش از روان زخم را تغئیر ندهد، این "درونی سازی" می تواند به طور بلقوه فرد را در برابر رویدادهای تنش زا در آینده آسیب پذیر تر کند، زیرا فرد پیش فرض های خود را تغئیر نداده است. در همین راستا، "انطباق" زمانی رخ می دهد که فرد با واقعیت جدید، ولی دشوار پس از روان زخم درگیر شود و از اطلاعات به دست آمده برای بازسازی پیش فرض هایش استفاده کند. 

در همین راستا، تجربۀ روان زخم و متلاشی شدن پیش فرض های بنیادین باعث می شود ما احساس تنهایی و بی کسی کنیم. سرزنش خود و جهانی که در آن بی عدالتی و ظلم حکمفرماست، کمکی به التیام زخم های ما نمی کند. به قول مورگان والن، خوانندۀ آوازهای محلی در آمریکا " نمی توانی زخم گلوله را با چسب زخم بپوشانی!" روان زخم نیاز به مراقبت و توجه و زمان  دارد. همدلی و شفقت، دادن فضا و تصدیق انسانیت فرد مهم ترین روش برای کمک به التیام تدریجی روان زخم هاست.

دو ماه از متلاشی شدن کبوتر سرامیکی من گذشت و عید نوروز فرا رسید. یک روز که وارد دفتر کارم شدم تا پنجره را بگشایم و بهار پریده رنگ تهران را که تازه از راه رسیده بود، با نفسی عمیق همراه دود و غبارو بوی درخت یاس همسایه وارد ریه های مشتاق خود کنم، ناگهان چشمم به همان پرندۀ لاجوردی ظریف و زیبا افتاد که دو پیش آن را شکسته بودم. با خود اندیشیدم که یقیناً همسرم شبیه آن را پیدا کرده و برایم خریده. اما وقتی دقیق شدم و تندیس را از فاصلۀ نزدیک برانداز کردم، متوجه شدم که بدن کبوتر با دقت به هم چسبانده شده. رد ظریف و کمرنگ چسب در جای جای تندیس قابل تشخیص بود و جای خالی چند قطعۀ ریز و کوچک هم که یا گم شده یا متلاشی شده بودند هم در قسمت هایی از تندیس به چشم می خورد. با دقت مجسمه را از لبه پنجره برداشتم و در بالای کتابخانه، پشت درب شیشه ای قرار دادم. کاشف به عمل آمد که مرد جوانی که برای ما به عنوان منشی کار می کرد، صبح فردای روز فاجعه به کلینیک آمده و قطعات شکسته شدۀ تندیس را در سطل زباله مشاهده کرده. با توجه به این که از علاقۀ من به این شئی آگاه بوده و با عنایت به علاقۀ قلبی که به خود من داشته، قطعات شکسته شده را با دقت جمع آوری کرده و شبها در خانه، با استفاده از عکس تندیس و صرف ساعت ها وقت، بار دیگر آن را هم چسبانده بازسازی و ترمیم کرده. با آگاه شدن از این روایت، قلبم فرو ریخت و اشک از چشمانم جاری شد. بهترین هدیه ای بود که پس از دریافت گوی بلورین جادویی مادربزرگم دریافت کرده بودم. پرنده نمادی بود از عشق، تعهد، و پایداری. تندیسی بود از تلاش بی وقفۀ انسان برای جبران شکستها و شکسته شدن ها. با این وجود، تندیس ترمیم شده، حاصل ماهها تلاس و بردباری و مشقّت، از پرندۀ پیشین شکننده تر و آسیب پذیر تر شده بود. ناگزیر بودم آن را در محیطی امن و دور از دسترس قرار دهم تا مبادا دیگر بار متلاشی شود که دیگر هرگز تاب تحمل آن را نداشتم.  جوزف (2012) پیشنهاد می کند که اگر از قطعات متلاشی شده پیش فرضهای از میان رفته، بتوانیم پیش فرض ها و طرحواره های جدید خلق کنیم، آنگاه قوی و محکم به رشد خود ادامه دهیم و نه تنها روان زخم را التیام دهیم، بلکه رشد و بالندگی را نیر تجربه کنیم. با وجود قدردانی عمیقی که نسیت به کارمند جوان خود احساس و ابراز کردم، و بدون این که بخواهم ذره ای از ارزش کار شگرفی که برایم انجام داد بکاهم، باید اذعان کنم که ته دلم آرزو می کردم که ای کاش این جوان هنرمند و توانا به جای صرف آن همه وقت و نیرو، تکه های متلاشی شدۀ کبوتر لاجوردی را جمع می کرد و از آن شئی نو می ساخت، چیزی مانند قطعه ای کاشی یا موزاییک؛ چیزی تغئیر یافته ولی بلقوه زیباتر و مقاوم تر از آن چه قبلاً وجود داشت.  

هنگامی که گوی بلورین مادربزرگ را شکستم، سراسیمه پا به فرار گذاشتم و به سوی درخت تناور شاتوت که در گوشۀ باغ مادربزرگ بود دویدم تا خود را در لابلای شاخ و برگ انبوه آن پنهان کنم. گوی جادویی را که جد من هفتاد و چند  سال قبل از پاریس به ارمغان آورده بود من، کودک ده سالۀ نادان متلاشی کرده بودم. احساس گناه، ترس و سرزنش خود و نیز احساس دلسوزی نسبت به مادربزرگم که سالها این شئی گرانبها و عجیب را از خطرات و آسیب ها مصون نگاه داشته بود، وجود مرا همچون خوره می خورد و می سوزاند. هوا تاریک شده بود و من جرات پائین آمدن از درخت و روبرو شدن با دنیا را نداشتم. آنگاه نور فانوس را در زیر درخت دیدم و هیکل لاغر و آشنای مادربزرگ را در پرتو آن شناختم. صدایی که با لطافت و مهربانی مرا صدا می زد: "پسر جانم بیا پائین. می خواهم با هم حرف بزنیم. می دانم می ترسی. حالت را می فهمم. بیا پائین. شب شده. مادرت نگران می شود." بعد نور را بالا گرفت و ادامه داد: "البته صدرالله را فرستادم تا خبر بدهد که شب را همین جا می مانی. سپردم اسب را هم ببرد. بیا پائین. با تو حرف دارم." با اکراه و ترس و لرز از تنۀ تنومند درخت سُر خوردم و همین که پاهایم به زمین رسید، مادربزرک با شور و حرارتی عجیب مرا در آغوش خود فشرد. گرمای تنش آرامش بخش بود و متوجه شدم که گونه هایش خیس است. همان طور که همیشه عادت داشت دستش را زیر ساعد من انداخت و من دستم را جلو بردم تا به آسانی این کار صورت گیرد و تا حیاط خانه او را هدایت کردم. حیاط اکنون از پرتو چراغ زنبوری ها نور باران شده بود. روی پله ها نشستیم و مادر بزرگ لب به سخن گشود: "پسرم، می دانی چرا این گوی را به تو دادم که با آن بازی کنی؟ به دو دلیل. اول این که این گوی جادویی بود ولی تا به حال کسی جادوی آن را ندیده بودم. فقط من وقتی ده ساله بودم در خانۀ تهران و فقط یک بار، وقتی پدرم آن را در حوض انداخت تا جادوی آن را به دوستانش نشان دهد، دیدم. حال خواستم پس از سالها به یاد آن روزها، خودم این تجربه را به چشم ببینم که دیدم. دوم این که من تو را از صمیم قلب دوست می دارم. ارزش تو برایم مثل ارزش پدر و مادر و همسرم است که همه را از دست داده ام. تو را لایق این گوی دانستم. این گوی را حتی به فرزندان خود ندادم. چه بسا که اگر می دادم، این گوی ارزشمند سالها پیش نابود شده بود. امروز من و توشاهد متلاشی شدن این گوی بودیم. همۀ ما مثل این شئی روزی نابود خواهیم شد. ولی تو و من جادوی این گوی را پس از هفتاد سال لمس کردیم و در آن غرق شدیم و متلاشی شدن آن به ما ارزش زندگی کردن را آموخت. پسرم، من از تو برای این که این تجربۀ عظیم را با من شریک شدی، ممنونم و بیش از همیشه دوستت دارم." آن شب من در آغوش مادر بزرگ خوابیدم و هرگز به یاد ندارم خوابی به آن اندازه عمیق، شیرین و امن کرده باشم. 


به اشتراک بگذارید :

مطالب دیگر بلاگ