بلاگ

آخرین مطالب علمی و آموزشی پرتو اندیشه

در کنار نهر زیبایی که چون ماری الماس گون می درخشید و از زیر خانۀ پدری می گذشت نشسته بودم. هر دو طرف نهر را باغهای میوه که بیشتر شباهت به جنگل انبوه و ناشناخته ای داشت در بر گرفته بود. ساحل نهر، این جا و آن جا، تکه های عریان و باریکی دیده می شد که عاری از درخت و خاربوته های تمشک بود و از ماسه های نرم و خاکستری رنگ پوشیده شده بود. آب زلال جوبیار که از میان سنگهای صیقلی و رنگارنگ می گذشت، در دیدگانِ کودکانۀ من همچون دریایی خروشان می جوشید و موج می زد. در آب زلال نهر و در میان سنگهای به رنگ سفید و سیاه و خاکستری و انواع سایه روشنهای قهوه ای، اگر دقیق نگاه می کردی، گاه می شد ماهیان ریز و درشتی را رویت کرد که به سرعت شهاب آسمانها از برابر دیدگان می گریختند. 

در این مکان رویایی بود که غرق در افکار شاعرانه ای نشسته بودم که از چندی پیش در وجودم فوران می کرد و می جوشید. کودکی دوازده ساله بودم و چند ماهی بود که شعر را "کشف" کرده بودم و از خواندن شعر لذت می بردم. از همان لحظه که شعر حافظ و خیام برایم معنا پیدا کرد، شهوتِ خلقِ شعر هم در وجودم بیدار شد. همواره بی تاب بودم و هر بیتی که مرا مسحور می کرد را در ذهن کودکانۀ خود بازسازی می کردم تا مالکیت آن را از آن خود کنم. بر روی ماسه های ساحلِ نهر نشسته بودم و تحت تاثیر جو حاکم و احساسات رقیق عاشقانه، اشک در چشمانم حلقه زده بود. کتاب رباعیات خیام را ورق می زدم و دقایقی چند بر روی هر رباعی تامل می کردم. ناگهان مفهومی و مطلعی در ذهنم درخشید و با انگشت روی ماسه های نرم و مرطوب، این رباعی را نوشتم: "از یاد گذشته من ندیدم سودی /  وز تار غم تو من ندیدم پودی / پس از غم و اندوه مشو افسرده / کین عمر من و تو بگذرد چون رودی." این اولین شعری بود که تا آن زمان سروده بودم. اشک شوق از دیدگانم جاری شد و احساس خوشآیند رضایت و غرور توامان از خلق یک اثر هنری بر وجودم مستولی گشت. ولی آن چه جالب تر بود این که در این لحظات غرقگی، گذشت زمان را ادراک نکرده بودم. هوا تاریک شده بود و کویا من حداقل دو ساعت بر روی ماسه ها نشسته بودم و تنها صدای فردی که مادرم برای پیدا کردن من گسیل کرده بود، مرا به خود آورده بود.

این نخستین بار بود که "غرقگی" را تجربه می کردم. تجربۀ اوج، غرقگی یا شیفتگی در روان شناسی حالت ذهنی ویژه ای است که هنگام انجام یک کنش اتفاق می افتد به طوری که کنشگر تا حدی بر روی یک کار متمرکز شود که در حس پایبندی کامل به آن و خشنودی فرآیند انجام کار غوطه ور شود." (چیکسنتمیهالی، 1975) .

در این حالت غرقگی به یاد دارم که برخی اشعار خیام در ذهنم متوقف می شد و ابیات که با خط نستعلیق ریز بر صفحات کوچک کتاب جیبی نوشته شده بود، ناگاه با برجستگی و درشتی پیش چشمانم شکل می گرفت و می درخشید. خیام را تصور می کردم که جام باده در دست در فضای لایتناهی کهکشان می چرخید و ترانه می خواند:

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید         بهتر زمی ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز می فروشان که ایشان       به زانچه فروشند چه خوا هند خرید؟

باز صدای خروشان رود در گوشم می پیچید و روزان و شبان را می دیدم که لابلای امواج و سنگهای رودخانه می پیچیدند و در گذر بودند.

خیام اگر ز باده مستی خوش باش         با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است        انگار که نیستی چو هستی خوش باش

در اشعار کوتاه خیام، راز آفرینش، درد زندگی، مرگ و ماوراء، در هم ادغام شده و به صورت سوال در ذهن من مطرح می شد. و با عبارت "گویند" و نقل قول با طنز و کنایه به شریعت و مذهب می تاخت:

گویند که دوزخی بود مردم مست     قولیست خلاف و دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود   فردا باشد بهشت همچون کف دست

من در آغاز نوجوانی به لطف خیام و رباعیات مسحور کننده اش، لحظات اوج غرقگی را تجربه کردم. 

 به خاطر دارم که در دوران کودکی، کنار همین نهر آب با بچه های دهاتی می نشستیم و به بچه ماهی هایی  که وقتی بزرگتر می شدند، در درون دامهای از تور ساخته شدۀ ما اسیر می شدند خیره می شدیم. و من هنوز طعم این ما هی های سیاه رودخانه را که در حد فاصل حسن آباد تا ورده صید می کردیم و بر ساحل نهر بر روی آتش کباب می کردیم را به یاد دارم. ولی لذت به دام انداختن این ماهی ها به مراتب بیشتر از خوردن آنها بود. دام را با طناب متصل به آن جمع می کردی و دور دستت تاب می دادی. گوشۀ دام را در حد فاصل دو تیلۀ سربی در دهانت می گذاشتی و با دندان نگاه می داشتی. با دست دیگرت که به طناب متصل نبود، تور را می گرفتی و با انگشتانت چین میزدی و جمع می کردی. آنگاه با پاهای باز تور را، با چرخشی که به کمرت می دادی به هوا و در خلاف جهت آب پرتاب می کردی. اگر دام درست پرتاب می شد، به صورت یک دایرۀ تقریباً کامل بر سطح جاری آب می نشست و با جریان آب تبدیل به گلوله ای از تور می شد که به حلقۀ طنابی که به مچ دستت داشتی، وصل بود. در این زمان بود که لختی تامل می کردی و مطمئن می شدی که تور در کف کم عمق نهر آرام گرفته و آنگاه دام را با دقت و حوصله جمع می کردی. دام همیشه سنگین بود به ویژه اگر چندین بار آن را پرتاب کرده بودی. تا زمانی که بیشتر دام از آب بیرون بیاید، نمی توانستی تشخیص دهی که ماهی گرفته ای یا نه. اگر تور را درست انداخته بودی و محل پرتاب هم مناسب بود، انتظارت بالا بود وگر نه تور را سریع بالا می کشیدی و برای پرتاب بعدی آماده می کردی. لحظۀ جادویی زمانی بود که دام مملو از ماهی های ریز و درشت سیاهی می شد که به امید رهایی از لابلای تورهای دام می جهیدند و شکم سفیدشان در زیر نور آفتاب برق می زد و می درخشید. در دوران کودکی فقط یک بار بیش از پنج ماهی نسبتاً درشت را با یک پرتاب دام صید کردم. پدرم که استاد ماهیگیری با دام بود با غرور تعریف می کرد که دوران نوجوانی با یک پرتاب آن قدر ماهی گرفته بود که در خانه شان در برغان که مهمانی بوده، همۀ مهمان ها را سیر کرده بود. البته این نکته را هم اضافه می کرد که قدیم ها ماهی بیشتر بوده و آب پاکیزه تر و برکت بیشتر. من هم هرگز به مهارت خود در ماهیگیری شک نمی کردم و با همان چند ماهی کوچک دلخوش بودم.

یک روز صبح زود دام در دست عازم رودخانه شدم. دوازده یا سیزده سال داشتم. شروع به ماهیگیری کردم. ذهن من شدیدا درگیر بود. مرتبا در پی محل مناسب پرتاب دام بودم و بر روی فعالیتی که میکردم متمرکز بودم. علیرغم پرتاب های مکرر، احساس خستگی نمی کردم و مهم تر این که کاملاً از گذشت زمان غافل بودم. وقتی به خود آمدم که در یکی از پرتاب های ناموفق، متوجه شدم یک قطعه پوست خربزه در لابلای تور گیر  کرده. در آن سالها محیط رودخانه پاک بود و بعید بود زباله و آشغال در آن پیدا شود مگر در حاشیه و درون دهات که مردم رفت و آمد داشتند. این جا بود که متوجه شدم بالای سرم قیل و قال زائرانی را می شنوم که در محوطۀ امامزاده عبدالقهار که درانتهای روستای ورده قرار داشت، بیتوته کرده اند. من تقریباً چهار ساعت در پیچ و خم نهر حرکت کرده بودم ولی برای من زمان متوقف شده بود. متعجب بودم از مسافتی که طی کرده بودم و زمانی که گذشته بود. ساعت نداشتم ولی موقعیت خورشید در آسمان گواهی می داد که ظهر گذشته است. با بلند شدن صدای اذان از محوطۀ امامزاده، احساس درد و کوفتگی شدید در بدنم احساس کردم و گرسنگی و خستگی به حدی بود که توان بیرون آمدن از نهر را نداشتم.

این دومین بار بود که "غرقگی" را تجربه می کردم. چیکسنتمیهالی روانشناس مجاری – آمریکایی غرقگی (یا آن چه من ترجیح می دهم آن را "روانگی" نام نهم) را به عنوان حالتی که باعث تمرکز بسیار زیاد از انجام دادن یک فعالیت هنری، ورزشی و علمی می شود و فرد در عین انجام این فعالیت حس فراغت از زمان و مکان را تجربه می کند، تعریف کرد.  این محقق چند خصوصیت برای حالت روانگی یا اوج برشمرده: 1. وجود حس کاملی از عاملیت و تعلق داشتن به تکلیف در حال انجام. 2. از دست دادن حس و ادراک ذهنی از زمان 3. لذت و مشارکت و engagement. 4. ذوب شدن melting. 5. ناپدید شدن خود آگاهی و افکار منفی.


به اشتراک بگذارید :