می رنجم از درد و "درد" می رنجد از درد کشیدن من. کنار من می ماند تا التیام باشد. بهتر است بماند، جز او کس دیگری را ندارم. بهتر است دیرگاهی باقی بماند در کنارم، در ذهنم، در قلبم. بگذار زمان بگذرد تا این دردم را هضم کنم، تا تبدیل به بخشی از وجودم کنمش، اینگونه التیام خواهم یافت.
هم درد از بی قراری درد بودنش، نجات پیدا می کند هم من، تبدیل به آدم بزرگتری خواهم شد. بزرگ : کسی که درد را معنا کرده، به جان می خرد، و به آن تبدیل می شود. من رنج مجسم ام. مامنی برای دردهای بی پناه. دردهایی که تن به تن گشته اند و انتخاب های مرا، جایی برای نفس کشیدن یافته اند. درد ها هم حق زندگی کردن دارند. غم ها برای زنده ماندن، به ما محتاج اند. باید هر کسی مقداری از این دردها را در دل خود جای بدهد، آخر همه دردها که در دل یک نفر جا نمی شوند. این دردها هم گاهی از درد بودن خود، بیزار میشوند، مانند ما انسان ها که گاه از انسان بودن خود، پشیمان می شویم و آرزو می کنیم کاش ریگ بیایان بودیم و انسان نبودیم.
دردها را درک کنیم.
آنها که از درک دردهایشان عاجزند، با رنج هایشان دست به یقه می شوند. این یک "تن" مگر چقدر جا دارد که دعوا ببیند، این یک ذهن چقدر گنجایش دارد که مادام در کشمکش و جدال باشد. بگذار دردها آرام بگیرند. تو زمان را داری، ای انسان. زمان از نگاه تو جاری می شود، با پاهای تو قدم برمی دارد، هر صبح با دست های تو راهی می شود، زمان برای توست و به خاطر تو نفس می کشد و وجود دارد. اجازه بده دردها "زمان" ی را برای آسودن، نزد تو بمانند.
این دردهای بی خانمان بی مکان را باید در آغوش گرفت. باید نوازش کرد. مانند کودکان دور افتاده از مادر.
این دردهای بی زمان _ بی نهایت_ را باید در "لحظه" به تن خود فشرد.
این دردهای بی امان، ذاتا وحشی و سرکش اند، نیاز دارند تا در آغوش مادری مهربان، آرام گیرند.
دردها، قلب ها را دوست دارند زیرا از همه اعضای بدن مهربان ترند. زودتر به رحم می آیند. اما اگر دلی، "سنگ"ین باشد، می خواهند به زور هم که شده، خود را در آن جا کنند، فشار می آورند و فرد رنج بیشتری می برد. دردها لجباز می شوند و مزمن. جیغ می کشند، جیغ می کشی. دیوانه می شوند، دیوانه ات می کنند. وقتی به قلب، راهی نمی یابند، هر کدام سرگشته و افسارگسیخته، به هر سویی می تازند. آن وقت دل و روده آدمی در هم می پیچد و می شودی دردی که دوا ندارد، درون آدمی که قلب ندارد. هجوم درد، اجتناب ناپذیر است. هر قلبی هم دردهای خودش را دارد و هر کس از دل دیگری بی خبر. _شانس بیاورد از دل خود خبر داشته باشد!
این دردهای آزارنده بی تقصیر را تنها نگذارید، وگرنه خون به پا می کنند. سرفه های خونی، زخم های عصبی به دردهایتان برسید. از خودتان مراقبت کنید انگار که هوای دردها را داشته اید. بگذار دست های نوازشگر، قلبتان را نرم کنند. بگذارید گوش های شنوا، حرف هایتان را درک کنند. بگذارید چشم های بی ادعا، سکوت تان را بخوانند. خودتان را به حال خودتان رها نکنید.
درد شما را ساکت خواهد کرد، گوشه گیر، در پیچ و تابی که فکر می کنید تا ابدیت ادامه خواهد داشت. نگذارید تا عمر دارید، درد "بکشید". درد را باید نوشت، خواند، شنید، فهمید. درد، باری نیست که کشیده شود. سنگی نیست که به شیشه دلتان خورده باشد. درد، مهمان سرزده اما آشنایی است که دیر یا زود راهش را به اعماق قلب و روح تان پیدا خواهد کرد. در این تقدیر ناگریز، تو انتخاب می کنی که میزبانی باشی برای انگل های آزارنده یا همدمی باشی برای دردهای بی پناه.
اگر پیش از این، برای دل های غم زده ی دور و بَرَت، تسکین بوده باشی؛ قلبت برای "پذیرش" درد، آماده تر خواهد بود و دیگران برای شنیدن رنج هایت، هوشیارتر. هیچ آدم قدردان و "به جا"یی فراموش نمی کند لحظاتی را که دستگیری اش کرده باشند. این بار آنها، با روی باز از چشم هایت، حرفهایت را خواهند شنید.
بدین سان، درد آغاز دورِ هم نشینی و دستگیری و دوستی می شود. وقتی دوستی را در آغوش می گیری، این دردهای گاهناگفته هستند که یکدیگر را بغل می کنند و بهم دیگر تسلی می دهند. دردها در همه ی ما زندگی می کنند، دردهای ریز و درشت، تازه و کهنه، سطحی و چند لایه.
لازم نیست دردهایمان هم اندازه باشند تا همدیگر را درک کنیم، درد را که نمی شود اندازه گرفت. دردی که برای تو، همه ی زندگی است، ممکن است برای من کوچک به "نظر" برسد. اندازه دردها به "نگاه" هاست، به همین خاطر برای درک دردهای هر کس، به چشم های او نگاه می کنند. چشم ها، حرفهای بسیاری برای گفتن دارند.
چشم های عسلی روشن، چشم های سیاه غمگین، چشم های آبی ریز، چشم های قهوه ای سوخته و زبر...
نوشته حورا رضامحتشم