بخش دوم مقاله پیانیست و توانایی منش خلاقیت
مقدمه: تبعید شدن برای مرگ
در بخش اول از مقاله از پیانیست و توانایی منش خلاقیت دیدیم که چگونه ولادگ(اشپیلمان) و یهودیان جایگاه خود را از دست داده و از جامعه طرد شدند و به تناسب تقسیمبندی سهتایی آرنت’عمل، کار، زحمت’ با افول از سطح کار به زحمت خلاقیت خود را از دست داده و تمام نیازهای آنها معطوف به بقا در زمانهای مرگبار شد.
در این بخش اما میخواهیم به این نکته بپردازیم که اگر خلاقيت به معنای استفاده از ابتکار فردی برای دستيابی به راهحلهای جديد و کمک به پيشرفت زندگی خود فرد يا ديگران باشد، آیا اشپیلمان آن گونه که نیچه در زایش تراژدی بیان میکند، میتواند "به یاری هنر " از این هراس و سویه تراژیک زندگی عبور کند؟
نیمه دوم: هنر برای زندهماندن
اگر نیمه اول فیلم را فرایند کاشت بذر جدایی یهودیان از جامعه به وسیله مرز خودی/دیگری بدانیم پس در نیمه دوم زمان برداشت این بذر فرارسیده و ما زبانههای آتشی را خواهیم دید که پیش از این به زیر خاکستر پنهان شده بود؛ آتشی که چیزی جز ویرانی به ارمغان نمیآورد.
اکنون یهودیان به درون منطقهای جدا طرد شدند و ما در همان ابتدا شاهد آن هستیم که هنر دیگر معنای خود به عنوان ظهور بیرونی خلاقیت را از دست داده و صرفا به بازیچهی چند سرباز آلمانی برای مجبور کردن یهودیان به رقصی تصنعی تبدیل شده است، در چنین زمانهای طبیعی است که شنیده شدن صدای سکه بر میز کافه بر صدای پیانوی ولادگ اولویت دارد و تنها فایده هنر این است که ابزاری حقیرانه برای بقای انسان باشد اما پرسش بنیادین این است که وقتی کودکی بر دستان هنرمندی میمیرد؛ چگونه میتوان با آن دستها نواخت؟
از اینجا به بعد تماشاگر مانند محکومی در کنار دیوار با چشمان باز به گلولههایی خیره میشود که در کالبد روح او رخنه میکنند تا همچون ولاگ و خانواده او در سکانس شام از خود بپرسد که جرم چیست و چه کسی مقصر است؟ آیا خبردار نایستادن یک معلول جسمی جرمی است که به بهای آن باید از پنجره پایین انداخته شود؟ آیا فجایع ریشههای ایمان ما را مستحکم میکند یا آن را میخشکاند؟ اخلاقیات چگونه برای هنرمندی خلاق که از ملحق شدن به پلیس امتناع میکند، عمل میکنند؟ آیا همین فجایع نیستند که او را به التماس برای نجات برادرش وامیدارند؟ و آیا در میان همین تاریکی نیست که دست یاریگری از راه میرسد و با جمله “به روشنایی نگاه کن ." گواهی اشتغال به کاری برای پدر اشپیلمان محیا میکند تا شام آخر را به تعویق بیندازد؟!
تاریخ نشان داده است که بر خلاف تصور مهلکه جنگ همه را به جان هم نمیاندازد بلکه «فجایع باعث بروز بهترین خصوصیات ما میشوند. مثل این است که یک کلید شروع مجدد جمعی زده میشود و به ذات بهتر خود برمیگردیم»(1)
با همهی این توصیفات سوال اصلی همچنان باقی است؛ سوالی که برادر ولادگ در دیدار آخرشان پیش از سوار شدن بر قطار مرگ با ارجاع به نمایشنامه ‘تاجر ونیزی’ شکسپیر آن را مطرح میکند: «اگر شما ما را زخمی کردید، آیا ما نباید خونریزی داشته باشیم؟ اگر شما ما را قلقلک دادید، آیا ما نباید بخندیم؟ اگر شما ما را مسموم کردید، آیا ما نباید بمیریم؟ و اگر شما به ما ظلم کردید، آیا ما نباید انتقام بگیریم؟»
در برابر تمامی این سوالات تنها یک پاسخ برای ولادگ وجود دارد! آنجا که به معجزهای از قطار مرگ جا میماند و چون ‘ابله’ داستایوفسکی با مرگ تمامی عزیزانش مواجه میشود؛ واپسین پاسخ تنها گریستن از عجز و بهت در برابر این همه ویرانی است.
چیستی تا چگونگی!
رابرت استرنبرگ روانشناس شناختی معتقد است هوش، توانایی دستیابی به موفقیت در زندگی بر اساس معیارهای شخصی است و در چارچوب اجتماعی و فرهنگی فرد بیان میشود. همچنین توانایی دستیابی به موفقیت، وابسته به توانایی سرمایهگذاری بر نقاط قوت و اصلاح یا جبران نقاط ضعف است. بر اساس نظریه هوش استرنبرگ موفقیت از طریق توازن تواناییهای تحلیلی، خلاقانه و عملی حاصل میشود، از نظر استرنبرگ افرادی که خود را به سرعت با محرکهای نو تطبیق میدهد و راهحلهای تازه را ترجیح میدهند از خلاقیت بیشتری برخوردارند.
در فیلم نیز ما شاهد آن هستیم که ولادگ بعد از زنده ماندن اتفاقیاش پس از مرگ خانواده خود به اردوگاه کار دیگری میرود و این بار با ماجورک که مبارزی یهودی است بر علیه شر گام برمیدارد، اقداماتی که حتی او را تا یک قدمی مرگ پیش میبرند اما حاکی از تغییر شخصیت او از زحمتکشی منفعل به کنشوری آرنتی است که با دیگران همکاری دارد و در راستای رسیدن به آزادی خود دست به عمل میزند.
از این رو در خصوص تغییر سبک بروز خلاقیت در شخصیت ولادگ میتوان اینطور بیان کرد که اگر چه او در ابتدا هنرمندی بود که خلاقیت خود را از راه موسیقی شکوفا کرده و به نمایش گذاشته بود اما در پس این خلاقیت ‘چرایی’ وجود نداشت تا به واسطه آن به خردمندی عملی در استفاده عینی و مطابق با شرایط بیرونی از خلاقیت دست یابد اما پس از عبور از فجایع او توانست به رشدی پساسانحهای دست باید که مسیر او را تغییر داد.
رشدی خلاقانه که ثمره آن اقدام برای کمک گرفتن فعالانه از دیگران برای فرار و بقا در بیرون از اردوگاه کار بود، فرار ولادگ در واقع اولین کمکی محسوب میشود که به خواست او و نه از سر ناچاری است، اگر چه او تاکنون مجبور شده بود بر حسب شرایط پیانوی خود را بفروشد و برای نجات جان برادرش غرور خود را زیر پا بگذارد یا حتی برای گرفتن گواهی اشتغال پدرش خطر کند اما هیچ کدام از این اقدامات در راستای رشد شخصیت خود او نبودند و تنها فرار اوست که میتوان آن را با تعریف استرنبرگ از خلاقیت به عنوان تطبیق محرکهای نو و ترجیح در استفاده از راهحلهای تازه همخوان دانست.
این اقدام شروعی تازه در راستای بالندگی تازهای در شخصیت ولاگ است زیرا حاصل دیالکتیکی گریزناپذیر میان جنبههای مثبت و منفی زندگی است که موج دوم روانشناسان مثبت آن را اینگونه تفسیر میکنند: «چون جنبه تاریک زندگی بُعد گریزناپذیر زندگی محسوب میشود، تکلیف ما این است که پذیرای این جنبه تاریک باشیم و اجازه دهیم جنبه تاریک بخشی از تجربه ما در زندگی باشد» (2) و آنچه در اینجا حائز اهمیت است اشاره بر این واقعیت است که «رشد و تحول، به صورت مستقیم یا غیرمستقیم با برداشتن گامهایی به سوی آنچه ناشناخته و نامعلوم است اتفاق میافتد و این ابعاد ناشناخته خود قسمت گریز ناپذیری از رشد و بالندگی محسوب میشوند.» (2)
در این بخش از مقاله نشان دادیم که ولادگ چگونه با دستیابی به ‘چرایی’ سفری اودیسهوار[1] را آغاز میکند زیرا به گفتهی نیچه تنها « کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت» اما آنچه همچنان بر ما پوشیده است، پاسخ این پرسش است که این ‘چرایی’ چیست که او برای رسیدن به آن حاضر است دست به شروع چنین سفری بزند؟!
برای پاسخ به این پرسش نیاز است که در بخش سوم این مقاله با او به سفر برویم اما اکنون این بخش را با جملهای از نیچه در ارتباط با اهمیت رنج در هستی به اتمام میرسانیم: « تو را به قدری دوست دارم که رنج و اشفتگی وسرشکستگی برایت آرزو میکنم، به تو رحم نمیکنم چون ترا دوست میدارم، میدانی چرا؟ زیرا آرزو دارم که نیروهای خفتهی تو بیدار گردد تا در شدائد روزگار با روحی مسلح پایدار باشی.»
1. آدمی یک تاریخ نوید بخش: روتخر برخمان
2. موج دوم در روانشناسی مثبت: ایتای ایوتزان - تیم لوماس - کیت هفرون - پیرس ورت
[1] اودیسه اثر هومر: سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ تروآ، فرمانروای ایتاکا است. در این سفر که ده سال به درازا میانجامد ماجراهای مختلف و خطیری برای وی و همراهانش پیش آمده. در نهایت ادیسیوس که همگان گمان مینمودند کشته شده، به وطن خود بازگشته و دست متجاوزان را از سرزمین و زن و فرزند خود کوتاه میکند.